دیروز از پنجره منزل بیرون نگاه می کردم. روز جشن سالانه در شهرکی که من در آن زندگی می کنم بود . هوا گرم و شرجی بود و امکان نداشت بتوانی با لباس آستین دار از خانه بیرون بزنی و با گرما زدگی مواجه نشوی.. چند بچه داشتند بازی می کردند .دختر و پسر های خردسالی بودند که فریاد می کشیدند . به دنبال هم می دویدند . مجذوبشان شدم . در وسط محوطه شهرداری که منزل بنده هم در جوار آن قرار دارد مجسمه ایست از یک شخصیت تاریخی که بعد ازگذشت سه سال هنوز نمی دانم نامش چیست . یچه ها بدور آن می دویدند . چند دوری می زدند و سعی در گرفتن هم داشتند . هرکس از آن ها که سه بار بقولی دست گیر می شد با ید کنار دیوار می ایستاد و بچه های دیگر او را با یک توپ مورد هدف فرار می دادند . هر دقیقه که می گذشت تعداد بچه هایی که در این بازی که شباهت زیادی به گرگم بهوا داشت شرکت می کردند زیاد و زیاد تر می شد تا بحدی که در محوطه شهرداری دیگر جایی باقی نمانده بود . بچه ها فریاد می زدند و فریادشان گوش فلک را کر کرده بود . چند لحظه برای نوشیدن آب به دلیل گرما که امانم را بریدن بود از بازی غافل شدم . وقتی دوباره به کنار پنجره باز گشتم دیگر از بازی خبری نبود . فریاد های خشمگین جای خنده ها را گرفته بودند . بعضی از بچه ها گریه می کردند و بزرگسالان نیز داخل بازی شده بودند که کم کم رنگ جدی بخود می گرفت . کنجکاوانه از پیرزن همسایه که او نیز از صدای جار و جنجال کنار پنجره آمده بود علت را جویا شدم. تعریف می کرد که این بازی سال هاست که رسم این شهرک است . ولی هربار به علت زیادی جمعیت بچه ها زیر دست پا می مانند چون یکدیگر را هل می دهند و بازی به بچه بازی و دعوا و زخمی شدن می انجامد . پیرزن می گقت اگر چه همه از عواقب این بازی آگاهند ولی هیچ کس کاری انجام نمی دهد تا جلوی آن را بگیرد . از او پرسیدم مگر بازی ها دیگر وجود ندارد که هر سال همین بازی را می کنند ؟ بازی سالم تری که به خشونت نیانجامد وجود ندارد ؟ گفت چرا ولی چون این بازی رسم جشن سالانه است کسی بخود اجازه نمی دهد برای تعویض آن اقدامی کند هرچند می داند پایان این بازی مانند هر سال دعواست... بفکر فرو رفتم..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر